به گزارش خبرگزاری مهر، آیت الله علیاکبر رشاد، موسس و رییس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی در درس فلسفه اصول روز شنبه مورخ ۲۵ آذرماه جاری، که در حوزه علمیه امام رضا(ع) برگزار شد، در باب نسبت فلسفه اصول و فلسفه فقه به ایراد سخن پرداخت. متن کامل سخنان این استاد حوزه به شرح زیر است:
از آنجا که برخی مباحث در هر دو دانش نوظهور فلسفه اصول و فلسفه فقه قابل طرح است، مثلاً بحث از مبادی احکامیه بخش عمده ای از فلسفه فقه را تشکیل می دهد. این درحالی است که همین مبحث، یعنی مبادی احکامیه، در فلسفه اصول هم مطرح می شود. هم در فلسفه اصول و هم در فلسفه فقه باید مشخص کنیم که «حکم» چیست؟ اقسام حکم کدام است؟ حکم دارای چند مرتبه است؟ حکم دارای چند مرحله است؟ غایت حکم چیست؟ و…. از این جهت برخی تصور کردهاند این دو دانش یکی هستند و احیاناً و گهگاه میان مباحث این دو دانش جدید یا بین مباحث آنها با علم اصول آمیخته میشود. حتی در این خصوص بعضی اعاظمِ از معاصران فرمودهاند که این مباحث باید در خود اصول مطرح شود؛ چرا که مثلاً حکم و اعتبار محور دانش اصول است.
فقیه فذّ و اصولی عظیمالشأن آیتالله سیستانی (حفظه الله) درخصوص ساختاربندی علم اصول دو نظر و فرضیه دارند؛ در یک فرضیه می گویند که کانون و گرانیگاه علم اصول «حجت» یا حجیت است و دانش اصول را باید حول محور حجت سازماندهی کرد و «نظریة الحجة» را محور علوم اصول قرار داد. این نظر آیتالله سیستانی، تقریباً همان نظری است که قبل از ایشان نیز از سوی فقیه و اصولی مجدد آیتالله بروجردی طرح شده است و پیش از ایشان محقق اصفهانی (قدس سرهما) نیز چنین نظری داشتهاند.
آیتالله بروجردی فرمودند که موضوع علم اصول «حجت» است و هنگامی که موضوع حجت باشد، مسائل که بحث از اعراض آن موضوع است، پیرامون حجت تنظیم می شود، به این ترتیب علم اصول حول محور حجت سامان می گیرد. مرحوم محقق خراسانی نیز قبل از مرحوم مجدد بروجردی فرموده است که موضوع علم اصول «حجت» است. البته این دو بزرگوار هیچ یک همانند آیتالله سیستانی(دام ظله) به این مسئله تصریح نکردهاند که بنابراین باید مسائل علم اصول را حول محور «حجت» صورتبندی و سازماندهی کنیم. ولی آیتالله سیستانی(دام ظله) در کتاب «الرافد فی اصول الفقه» تصریح کرده اند که علم اصول را باید حول محور «حجت» سازماندهی کرد.
علم اصول، روششناسی کشف اعتبار شارع است
پیشنهاد دوم آیتالله سیستانی این است که علم اصول را باید حول محور «اعتبار» سازماندهی کرد. اعتبار بهمعنای «جعل» است و جعل نیز یعنی «تشریع» و تشریع نیز به یک معنا همان «حکم» است. علم اصول روششناسی کشف اعتبار شارع است. علم اصول میخواهد روش کشف اعتبارات شارع را که مشتمل بر مجموعهای از قواعد و ضوابط است مشخص کند، تا از آنها در فقه استفاده شود و اعتبارات کشف شوند. بنابر این در علم اصول باید «اعتبار» را محور قرار بدهیم. آیتالله سیستانی (دام ظله) براساس همین نظر در کتاب الرافد ساختار جدیدی برای علم اصول پیشنهاد دادهاند. ایشان براساس محور اعتبار چهارده فصل را برای سازماندهی علم اصول پیشنهاد دادهاند و علم اصول باید به این چهارده محور بپردازد. اگر پیشنهاد ایشان پذیرفته شود علم اصول کلاً زیر و رو میشود و ساختار و مباحث آن طور دیگری خواهد شد.
البته هنگامی که در سلسله مباحث فلسفه اصول، موضوع علم اصول را بحث میکردیم، این نظر ایشان را نقد کردیم و بعد هم به صورت مکتوب برای ایشان ارسال کردیم. به نظر ما اشکالات متعددی بر این نظریه وارد است که حداقل به دوازده مورد میرسد. اما فارغ از اشکالات وارد بر این نظریه، مشخص میشود که مسئله «اعتبار»، «جعل» و «حکم» در اصول جایگاه فوقالعادهای دارد. تا جایی که فقیه بزرگی همچون آقای سیستانی میفرمایند که اصلاً علم اصول باید حول محور «اعتبار» صورتبندی و سازماندهی شود.
حال سؤال ما این است که اگر «اعتبار» گرانیگاه علم اصول است، آیا در فلسفه اصول نباید راجع به آن بحث شود؟ قطعاً باید بخش مهمی از فلسفه اصول مسئلهی اعتبار باشد ولذا در ادامه و پس از اتمام این مبحث به سراغ مبحث اعتباریات خواهیم رفت.
بین مسائل فلسفه اصول و مسائل فلسفه فقه چه تفاوتی وجود دارد؟
شاید سرّ این مسئله که بعضی از آقایان گفتهاند فلسفه اصول همان فلسفه فقه است، همین باشد که مشاهده کردهاند در هر دو علم مطالب مشترکی، مانند مباحث حکم و اعتبار مطرح است؛ بنابراین نتیجه گرفتهاند که اینها یک دانشاند. از این جهت باید این بحث را بررسی کنیم که بین مسائل فلسفه اصول و مسائل فلسفه فقه چه تفاوتی وجود دارد. با جستجویی که انجام دادهام تا حدی اطمینان دارم که هنوز کسی به این بحث نپرداخته است؛ حتی تا حد زیادی اطمینان دارم که این پرسش که چه تفاوتی بین مسائل فلسفه اصول و مسائل فلسفه فقه وجود دارد، اصلاً مطرح نیست. لهذا این بحث کاملاً بدیع و بکر است و باید روی آن تأمل کرد. باید بحث شود که مسائل علم فلسفه اصول چه نسبتی با مسائل علم فلسفه فقه دارند. شاید به تناسب سلسله بحثهایی که ما در اینجا طرح کردهایم بتوان گفت که این پرسش در مسئلهپژوهی از اهمیت ویژهای برخوردار است؛ زیرا تناسب و ربط بیشتری با فلسفه اصول دارد.
ما در اینجا طبق روالی که در همه مباحث داریم عرض می کنیم که ابتدا باید «روششناسی» را بررسی کنیم. به نظر ما در هر مطلب و موضوعی ابتدا باید چند موضوع بحث و بررسی و مشخص شود، سپس وارد بحث اصلی شد. ازجمله این مباحث نیز «روششناسی» است. بهنظر ما در ابتدای هر بحث، ابتدا باید روششناسی آن را مطرح کرد. پرسش ما در اینجا به این شکل است که «چه تفاوت و یا چه تناسبی بین مسائل فلسفه اصول و مسائل فلسفهی فقه وجود دارد؟» با چه روشی قصد داریم به این پرسش که درواقع یک پرسش فلسفی است و در هر دو فلسفهی مضاف مورد نظر قابل طرح است، پاسخ دهیم؟
بهنظر بنده برای پاسخگویی به این پرسش از چند روش میتوان استفاده کرد:
ابتدا باید دو دانش را تعریف کنیم. مشخص کنیم که فلسفه فقه و فلسفه اصول چه هستند؛ زیرا مسائل هر علمی از عناصر تشکیلدهنده آن علم است و بارها نیز تأکید کردهایم که مسائل یکی از مؤلفههای رکنی پنجگانه علم قلمداد میشود و آنگاه که مجموعه مؤلفههای خمسه (مبادی، موضوع، منطق، غایت و مسائل) با هم تلائم کنند و متناسق و سازگار شوند یک علم شکل میگیرد. اگر قصد داشته باشیم «مسائل» را تشخیص دهیم باید به تعریف رجوع کنیم. پرسش ما نیز در حال حاضر «مسئلهپژوهی» است؛ به این معنا که فلسفه اصول چیست؟ و فلسفه فقه کدام است؟ تا مشخص شود مسئلههای این دو دانش چه هستند. هنگامی که مسائل این دو دانش مشخص شود، تشابه، تناسب، تباین، ترابط و تعامل این دو علم با یکدیگر آشکار میشود. هنگامی که از نسبت دو علم سؤال میشود در نهایت باید به این مسئله برسیم که این دو علم با یکدیگر چه نسبتی دارند؛ آیا نسبت تساوی دارند؟ نسبت تباین دارند؟ نسبت عام و خاص دارند؟ عام و خاص منوجه هستند؟ عام و خاص مطلق هستند؟ و در نهایت باید به پاسخ درست برسیم.
در اینجا باید ببینیم که فلسفه فقه چیست و فلسفه اصول چیست؛ تا مشخص شود مسائل آنها کدام است. ما فهرست مسائل فلسفه اصول را داریم که در حال بررسی آنها هستیم و حدود بیست مسئله کلان را در این خصوص در نظر گرفتهایم که تقریباً نیمی از آنها مسائل فراعلمی و فرادانشی هستند و نیمی دیگر مسائل و مباحث فرامسئلهای. همچنین درخصوص فلسفه فقه نیز دو فهرست براساس بعضی از تلقیها مطرح کردهایم.
در فلسفه فقه، بسته به اینکه فقه را چه بدانیم و مرادمان از کلمه فقه چه باشد، باید تعریف ارائه کنیم. یکبار از عبارت «فقه» معنای لغوی آن مراد است که در این صورت با مسئله ما کاملاً بیگانه است. فلسفه فقه به این معنا، یعنی فلسفه فهم و در واقع همان هرمنوتیک فلسفی در مقام تحلیل فهم خواهد بود. بار دیگر مراد ما از فقه «شریعت» است. در واقع فقه را بهمعنای شریعت بالمعنی الاخص (فقه اصغر) در نظر میگیریم. شریعت در یکجا بهمعنای کل دین است و بخش عقاید و اخلاق را هم شامل میشود، در جای دیگر نیز می گوییم فقه و منظور ما شریعت است که در اینجا فلسفه فقه معنای خاصی پیدا می کند و در واقع فلسفه حکم و فلسفه احکام می شود؛ یعنی احکام الهیه چه فلسفهای دارند؟ مطالبی مانند عللالشرایع، در ذیل این مبحث قرار می گیرد؛ همچنین مباحثی همچون مقاصدالشریعه که امروزه رایج شده است نیز در ذیل این مبحث قرار میگیرد. چون راجع به شریعت بحث میکنیم، بنابراین باید فلسفه و مبانی شریعت را مورد بررسی قرار بدهیم. البته این معنا محدودتر از معانی بعدی است که راجع به فلسفهی فقه مطرح خواهیم کرد.
بار دیگر نیز مراد ما از فلسفه فقه مستنبطات فقهاست؛ فارغ از اینکه مستنبطات فقها به یک دستگاه معرفتی و یک دانش تبدیل شدهاند. فرض کنیم شریعت آن است که رأساً از ساحت الهی صادر شده است، اما در معنای رایجتر فقه بهمعنای تلاشی است که فقها برای کشف شریعت کردهاند و آن چیزی است که از این تلاش فراچنگ آوردهاند. حال آنچه را فراچنگ آوردهاند ممکن است مطابق با نفسالامر شریعت باشد و ممکن است در جایی هم خطا کرده باشند. پس فقه به این معنا با فقه بهمعنای قبلی که معطوف به شریعت بود تفاوت دارد. آنجا شریعت در مقام ثبوت است، حال چه ما کشف کرده باشیم و چه نکرده باشیم و در اینجا شریعت در مقام اثبات و بعد از کشف و مقام معرفت است. در مورد اخیر فلسفهی فقه بهمعنای فلسفه مستنبطات فقهاست.
اینجاست که مطلبی همانند تقسیم حکم به واقعی و ظاهری مطرح می شود؛ زیرا در استنباط است که بحث حکم ظاهری طرح میشود. حکم ظاهری نتیجه استنباط و تلاش فقیه است که نتوانسته به حکم واقعی دست پیدا کند و تکلیف مکلف حکم ظاهری است.
یکبار دیگر از فلسفه فقه صحبت می کنیم و فقه را عبارت می دانیم از معرفت دستگاهواری که بر اثر کوشش فقها تولید شده و تبدل به دانش فقه شده است. در مبحث قبلی ساختار مطرح نبود، ولی در اینجا ساختار معینی دارد، یعنی باید از طهارات شروع شود و با حدود و دیات پایان یابد. در خود شریعت نیز ساختار مطرح نیست و گرچه باطن آن دارای ساختار است، ولی شارع در ظاهر ساختارمند ارائه نکرده است. بنابراین دانش فقه همانند هر دانش دیگری ابتدا و انتهایی دارد و از سرفصلهایی سامان یافته و به یک معرفت دستگاهوار تبدیل شده است. درواقع «فلسفه فقه»، میشود «فلسفه علم فقه» و یا «فلسفه دانش فقه»؛ یعنی فلسفه دستگاه. چنانکه فلسفه فقه در معنای چهارم عبارت بود از فلسفه مستنبطات، بدون لحاظ دستگاهوارگی و در نظرداشتن دستگاهبودگی آن. این دو با هم تفاوت زیادی دارند؛ شباهتهای فلسفه فقه بهمعنای چهارم و پنجم در این است که هر دو معرفتاند؛ هر دو معرفت درجه دو هستند، زیرا هر دو نوعی از معرفت را مطالعه میکنند. مستنبطات فقها، معرفت فقهاست و دانش فقه نیز معرفت حاصل از مطالعات فقهاست. به این ترتیب مطالعه هریک از اینها معرفت درجه دو است و ما در اینجا معرفت به معرفت پیدا میکنیم. اینها هر دو معرفت هستند؛ حال یکی را چونان دانش دیدهایم و بهمثابه معرفت دستگاهوار لحاظ کردهایم و نام آن را دانش فقه گذاشتهایم؛ در دیگری دستگاهوارگی لحاظ نکردهایم، ولی هر دو معرفت هستند و معرفت به آن معرفت درجهی دو و معرفت به معرفت خواهد بود. بنابراین پارهای از مطالب معطوف و متناسب با نگاه معرفت درجهدویی، در هر دو لحاظ میشود.
همچنین این دو از بعضی جهات با هم تفاوت دارند؛ مثلاً پرسش از اینکه دانش فقه، بهمثابه یک دانش، دارای چه ساختاری است، قابل طرح است؛ اما درخصوص مستنبطات فقها ممکن است پرسش از ساختار قابل طرح نباشد، زیرا در تعریف و تلقی از این معنا، ساختاری لحاظ نشده است. نیز می توان مطالبی را که یک نفر در معنای پنجم ـ که بهمثابه دانش لحاظ میشود ـ طرح می کند به دو دسته تقسیم کرد. همان تقسیم بندی کلانی که مباحث و مطالب فلسفههای مضاف را شامل میشود؛ یعنی «پیرادانش» و «پیرامسئله». یکبار از موضوع، غایت، ساختار و منطق سؤال می کنیم. غایت و ساختار این چیزی که دانش فقه مینامیم کدام است؟ راجع به کلیت این دانش ـ با فرض دانشبودن آن ـ پرسشهایی را مطرح میکنیم؛ اما اگر مستنبطات مد نظر باشد ممکن است این سؤالها را نتوان مطرح کرد و پارهای از پرسشها مطرح شود که به مسائل آن دانش و نه خود دانش بما هو دانش، و یک علم و دستگاه معرفتی، مربوط میشود.
بنابراین تلقی ما از ترکیب فلسفه فقه، تابع تلقی از کلمه «فقه» است؛ هرچند که در تعریف فلسفههای مضاف باید معنای «فلسفه» را نیز مد نظر داشته باشیم؛ زیرا فلسفه ممکن است به معانی مختلف بهکار رود. فلسفه یکبار در معنایی محدود بهکار میرود؛ هنگامی که پرسش میشود فلسفه این کار چیست، به این معناست که غایت این کار چیست. در اینجا بحثهای معرفتشناختی و روششناختی مطرح نمیشود. عللالشرایع نیز به همین صورت است و در آن غایات شرایع محل بحث است و حکمت و علت شریعت و فروع شرعی مطرحاند. در آنجا دیگر بحث معرفتشناسی مطرح نیست. همچنین در مقاصدالشریعه، اگر یکی نباشند، سریعاً گفته میشود مقاصدالشریعه، یعنی غایات شریعت چیست؟ در آنجا دیگر چندان وارد بحثهای معرفتشناسی، هستیشناسی و امثال اینها نمیشوند. اصلاً در کلمه مقاصدالشریعه و یا در ترکیب عللالشرایع هستیشناسی قضایای شریعتی مطرح نیست که آیا این قضایا اعتباری اند یا حقیقی؟ لهذا کلمه فلسفه نیز باید در اینجا مورد توجه باشد و یا اینکه تصور کنیم که کلمه فلسفه در ترکیب فلسفههای مضاف عیناً به همان معنایی است که در فلسفه بهمعنای علم کلی بهکار میرود ـ که البته به آن معنا نیز نیست. کلمهی فلسفه در فلسفههای مضاف بهمعنای هستیشناسی و متافیزیک نیست و شاید بین معنای فلسفه در فلسفههای مضاف و فلسفه در معنای مطلق آن نسبت عام و خاص منوجه وجود داشته باشد.
پس توجه داریم که تعبیر و تفسیر ما از فلسفه در تعریف ما از فلسفههای مضاف تأثیر می گذارد. ولی در تمامی فلسفههای مضاف به علوم و امور فرض بر آن است که روشن کردهایم فلسفه به چه معناست. همانند ترکیب فلسفهی فقه نیست که باید معانی «فقه» را مشخص میکردیم؛ گو اینکه در آنجا نیز معنای کلمه فلسفه در بعضی ترکیبها فرق میکرد. وقتی گفته میشود فلسفه فقه را به عللالشرایع اطلاق کنید، بهمعنای غایات شرایع بود و فلسفه معنای محدودی پیدا میکند؛ اما هنگامی فلسفهی فقه را بهمعنای دانشی که امروز اسم آن «فقه» است منظور کنید، فلسفه در آن به همان معنایی است که در ترکیب فلسفهی اصول است. پس این دو دانش از این حیث با هم اختلافی نخواهند داشت.
در اینجا می توانیم «فلسفه اصول» را با یکیک تلقیها و تعابیر پنجگانه که مطرح کردیم مقایسه کنیم و مشخص کنیم که فلسفه اصول با یکیک آنها چه نسبتی دارد. مثلاً می توانیم بپرسیم نسبت فلسفه اصول با فلسفهی فقه بهمعنای عللالشرایع چیست؟ جواب می دهیم که عللالشرایع بسا بخشی از فلسفه اصول باشد؛ زیرا در عللالشرایع راجع به احکام بحث میشود و آنرا باید بهنحوی در اصول بررسی کرد. به این ترتیب میتوان پرسید که فلسفهی فقه به فلان معنا چه نسبتی با فلسفه اصول دارد. ولی در اینجا بنا نداریم این دو دانش را با هم مقایسه کنیم، بلکه میخواهیم در مبحث تفاوت و یا تناسب مسائل فلسفهی فقه با فلسفه اصول تکلیف را روشن کنیم.
نابراین باید همان طور که فلسفه اصول را چونان یک دانش نوپیدا فرض می کنیم و بهمثابه یک دانش که ناظر به کل اصول است در نظر میگیریم، که شامل دو دسته مسائل فرادانشی و فرامسئلهای می شود، فلسفه فقه را نیز باید به همین صورت در نظر بگیریم؛ یعنی معانی اول تا چهارم مد نظر ما نباشد؛ بلکه باید معنای پنجم از ترکیب فلسفه فقه را منظور کنیم و آنرا با فلسفهی اصول مقایسه کنیم. فلسفهی فقه بهمعنای فلسفهی دانش فقه با فلسفه اصول بهمعنای فلسفهی دانش اصول با یکدیگر مقایسه میشوند. با توجه به این نکته، مسائل این دو دانش باید فهرست شود و مشخص شود که مسائل فلسفه فقه چیست، چگونه است و کدامها هستند؟ و مسائل فلسفه چیست، چگونه است و کدامها هستند؟ به این ترتیب می توانیم پرسشی را که امروز مطرح کردهایم پاسخ بدهیم. بنابراین یک روش اینگونه است که دو دانش را تعریف کنیم، سپس آنها را با هم بسنجیم و در لایهی مسائل آنها مشخص کنیم مسائل هریک از این دو چگونه است.
همچنین با تنزل از این شیوه، می توان مسائل را با شیوهی دیگری بررسی کرد؛ یعنی براساس غایت این دو دانش. غایت فلسفه فقه چیست؟ غایت فلسفه اصول چیست؟ زیرا غایت فلسفه فقه به مقدار زیادی روشن میکند که چه مطالبی را باید در فلسفه فقه بحث کرد و همین طور غایت فلسفهی اصول به ما املاء می کند که در فلسفهی اصول چه مطالبی باید مطرح شود.
همچنین برای پاسخگویی به این سؤال ممکن است از روشهای دیگری نیز استفاده کنیم. مثلاً از طریق مبادی دو دانش، این پرسش را طرح کنیم و کوشش کنیم به آن پاسخ بدهیم.
بنابراین، روش اول در پاسخ به این پرسش، تعریف دو دانش بود؛ روش دوم نیز به مطلب نظریهی «تناسق ارکان» بازمی گردد. ما می گوییم هویت و ماهیت هر علمی از رهگذر تشخیص تناسق ارکان و مؤلفه های رکنی آن به دست می آید. سپس می گوییم باید پنج عنصر رکنی با یکدیگر تناسق داشته باشند. نتیجه نیز آن می شود که مسائل فلسفه اصول باید با سایر مؤلفه های رکنی دانش فلسفه اصول تناسق داشته باشد و مسائل فلسفه فقه نیز باید با دیگر مؤلفه های دانش فلسفه فقه تناسق داشته باشد و از این رهگذر مسائل را از یکدیگر تفکیک کنیم و مشخص کنیم که چه نوع مسائلی با سایر مؤلفه های رکنی فلسفه اصول نسبت تناسب و تلائم دارند و چه دسته و چه نوع مسائلی با سایر مؤلفه های رکنی علم فلسفه فقه تناسب و تلائم دارند. در واقع در اینجا با اتکاء به نظریه تناسق می خواهیم مسائل این دو دانش را تفکیک و بررسی کنیم. این روش ازجمله روشهایی بود که در مسئله شناسی دانشها مطرح کردیم. در گذشته توضیح دادیم از چه راههایی می توان مسئله های علمها را تشخیص داد. به تعبیری میتوان گفت که باید به دنبال روش شناسی و روشهایی برویم که برای کشف و تشخیص مسائل علوم پیشنهاد داده ایم، سپس مسائل دو دانش را با هم مقایسه کنیم.
یکی از مسائلی که در اینجا باید پاسخ پیدا کند، آن نکتهای است که موجب شده برخی تصور کنند فلسفه فقه همان فلسفهی اصول است، یا بالعکس. همانطور که در آغاز بحث عرض شد عده ای تصور کرده اند بسیاری از مسائلی که در اینجا مورد بحث قرار می گیرد، هم در فلسفه اصول بحث میشود و هم در فلسفه فقه. پس دلیلی ندارد که اینها را دو دانش بدانیم، زیرا مسائل آنها مشترکاند. هنگامی که مسائل اینها با هم مشترک است و مؤلفهی مسئله نیز در یک علم، بسیار تعیین کننده است، تا جاییکه گفتهاند «لیس العلم الا مسائله»؛ یعنی یک علم عبارت از مسائل آن است؛ اگر بنا باشد مسائل این دو دانش مشترک باشد، پس خودشان نیز یکی هستند.
در اینجا لازم است به صورت مختصر به این مشکل پاسخ بدهیم و ان شاءالله تفصیل آن را در جلسه بعد مطرح خواهیم کرد. پاسخ به اشکال فوق به این صورت است که می توان گفت بسیاری از مسائل مطرح شده در ذیل این دو دانش با هم متفاوت هستند. بسیاری از مسائل در فلسفه اصول مطرح می شود که در فلسفه فقه مطرح نیست و بسیاری از مباحث در فلسفه فقه مطرح است و در فلسفه اصول مطرح نیست. پس اینگونه نیست که بتوان گفت تمام مسائل مشابه است. البته آن قسمتی از مسائل که در آن تداخل زیادی وجود دارد همین مسئله حکم و اعتبار است و در مطالب دیگر ممکن است چندان تداخلی بین مسائل دو دانش وجود نداشته باشد. پس از حیثی میتوان گفت ـ البته با اندکی مسامحه ـ که نسبت بین مسائل علم فلسفه اصول و مسائل علم فلسفه فقه عام و خاص من وجه است، یعنی یک دایره اشتراک دارند که مثلاً بحث راجع به احکام و فلسفهی حکم است و هرکدام نیز یک حوزهی مستقل دارند، پس نسبت مسائل این دو دانش عام و خاص من وجه است. فلسفه اصول از وجهی وسیعتر است و ازجمله شامل مباحثی می شود که در فلسفه فقه مطرح است و از وجهی دیگر بالعکس است.
اگر در اینجا بخواهیم دقیقتر سخن بگوییم باید مطلب دیگری را هم مطرح کنیم و آن اینکه در همان مسائلی که به عنوان مسائل مشترک مطرح می شوند چندان مشخص نیست که بتمامه مشترک باشند و از نظر حیثی ممکن است فرق داشته باشند. هم در فلسفه فقه و هم در فلسفه اصول راجع به ماهیت و مراتب و اقسام حکم بحث می شود؛ اما آیا حیث بحث و غایتی که از بحث در نظر داریم یکی است؟ هنگامی که در فلسفه اصول از ماهیت حکم بحث می کنید درصدد هستید ماهیت را کشف کنید تا بتوانید خود حکم را کشف کنید. در واحدهای روش شناسی که گفتیم اصول عهده دار تولید آنهاست، این نکته را باید در نظر گرفت که واحدهای روششناختیای را برای استنباط و کشف حکم تأسیس کنیم که ماهیت حکم اقتضاء می کند. مثلاً هنگامی که بدانیم حکم به دو دسته واقعی و ظاهری تقسیم می شود، روش شناسی را به ما دیکته می کند و می گوید حکم واقعی یک روش می خواهد و باید از روشهای کاشف استفاده کنید؛ زیرا برای کشف حکم واقعی نمی توان از اصول عملیه استفاده کرد، چون آنها کاشف نیستند و باید از روشهای کاشف و روشهای عقلی استفاده کرد؛ اما برای به دست آوردن حکم ظاهری لازم نیست از روشهای کاشف استفاده کنیم و تنها اصول عملیه را به کار میبریم.
اصول علمیه همان وحدات منهجیه می شوند که با کاربست آنها تکلیف مکلف روشن می شود. هنگامی که بدانیم چند نوع حکم داریم و نیز بدانیم که ماهیت حکم چیست؛ بهعنوان مثال، اگر بدانیم حکم اعتبار است، قهراً در عناصری که از آنها به قواعد و ضوابط استنباط تعبیر می کنیم باید آن را لحاظ کنیم. هنگامی که پیرامون حکم بحث می کنیم، ماهیت و اقسام و مراتب حکم بیشتر بناست به ما روشش ناسی القاء کند و کمک کند که مبنا طراحی و تأسیس کنیم که اصحاب علم اصول با اتکاء به آن مبانی وحدات منهجیه را تولید کنند. بنا نیست که اصحاب اصول قضایای شرعیه و فروع را استنباط کنند. کار اصول استنباط فروع نیست، بلکه تولید وحدات منهجیه است ورای اینکه فقیه با کاربست آنها بتواند احکام را استنباط کند. اما در فلسفه فقه بنا نیست واحدهای روش شناختی را تأسیس کنیم، بلکه بناست که در مقام کاربرد آن واحدها لحاظ این مطلب را داشته باشیم. واحدهای روش شناختی براساس ماهیت و یا اقسام و مراتب حکم در اصول تولید شده است، در علم اصول تبدیل به واحدهای روششناختی شده است و در علم فقه این واحدها برای استنباط فروع به کار می روند. بنابراین در فلسفه فقه دغدغه تولید وحدات منهجیه را نداریم، بلکه در آنجا در لایهی ضوابط کاربرد قواعد اصولی باید معطوف و ناظر به ماهیت حکم و اقسام و مراتب آن عمل کنیم.
در گذشته مسائل اصول را تقسیم کردیم و یکی از تقسیمات نیز تقسیم مسائل اصول به قاعده و پیراقاعده بود و از پیراقاعده به عنوان «ضوابط» یاد کردیم. همچنین گفتیم که ضوابط سه دسته هستند: «ضوابط پیشینی» که براساس آن ضوابط، قاعده را می سازیم؛ «ضوابط پسینی» که پساقاعده هستند و برای کاربرد قاعده استفاده میشوند، یعنی آن ضوابط را حین به کاربستن قاعدهی اصولیه رعایت می کنیم. همچنین ضوابطی که متعلق به مابعد الاستنباط است. پس سه دسته به این صورت شد: ۱٫ ضوابط ماقبل الاستنباط؛ ۲٫ ضوابط حین الاستعمال (مقدمات) ۳٫ ضوابط مابعد الاستنباط؛ یعنی معرفت تولید شده را با ضوابطی می سنجیم که این معرفت چقدر صحیح و سقیم است، تا اطمینان پیدا کنیم که معرفت تولیدشده با کاربست وحدات منهجیه، به واقع اصابت کرده است. این ضوابط همگی پیرا و یا فراقاعده هستند و حول قاعده قرار دارند؛ زیرا بعضی از اینها قاعده را می سازند، بعضی از اینها طرز کاربرد قاعده را به ما می گویند و بعضی دیگر قاعده را می سنجند که درست به کار بسته ایم و معرفتی که تولید شده درست است یا خیر؟
ما در اینجا می گوییم مسائلی که در علم اصول باید بحث شود و نمیگوییم همه آنچه الان مطرح می شود باید بحث شود؛ شاید ما باید مسائلی را وارد علم اصول کنیم که الان نیست و ازجمله قسمتهایی که در علم اصول ما جایش خالی است همین دسته سوم از ضوابط است، یعنی در علم اصول هیچگاه بحث نمی شود که چگونه بفهمیم معرفت تولیدشده اصابت کرده و معرفت صائب است یا خطاست. نمی گوییم اگر اقدام به تشخیص معرفت صائب از غیرصائب کردیم همه جا به تشخیص خواهیم رسید. ما فی الجمله قبول داریم که در جاهایی خطا می کنیم و هرچه هم تلاش کنیم باز هم این احتمال باقی است که در بعضی استنباطات خود خطا کنیم؛ اما به این معنا نیست که یقین داشته باشیم تمام استنباطات ما خطاست و یا اگر صد تا استنباط کردیم حتماً چندتایی خطاست، و بسا ممکن است هر صدتای آنها درست باشند. در اینجا الزامی نیست و می گوییم احتمال دارد که به خطا رفته باشیم. مخطئه بودن به معنانی حتماً خطابودن نیست، بلکه مخطئه بودن احتمال خطاست و نه قطعیت آن.
به هر حال، در آنجا توضیح دادیم مسائل علم اصول را باید از حیثی تقسیم کنیم به قاعده و پیراقاعده و نام پیراقاعده را «ضابطه»، در مقابل «قاعده» گذاشتیم و ضابطه را به سه دستهی پیشینی، حینی و پسینی تقسیم کردیم. حال در مباحثی که در فلسفهی فقه طرح می کنیم نباید چندان کاری به قواعد استنباط داشته باشیم؛ فلسفه فقه یک معرفت تولیدشده است و گفتیم یک دانش است و در دستهی فلسفه های مضافی قرار می گیرد که از نوع معرفت درجه دو هستند؛ زیرا متعلق و مضافٌ الیه آن نیز معرفت است؛ ولی متعلق فلسفه فقه آن دانش تولیدشده است که شامل گزاره ها و قضایای فقهی نیز هست.
سنجش و تفکیک معرفت سره از ناسره برعهده چه دانشی است؟ برعهده دانش دیگری است که ما از آن به فلسفه معرفت دینی تعبیر می کنیم. این دانش نیز دانش بالفعلی نیست، بلکه ما مطرح کردیم که باید دانشی به عنوان دانش فلسفه معرفت دینی تولید شود. در این خصوص نیز بعضی بحثها را داشته ایم و نظریه ابتناء را به این عنوان که دست کم دارای دو کاربرد است مطرح کردیم. یک کاربرد پیشینی دارد که براساس آن منطق تولید می شود و نیز یک کاربرد پسینی دارد که معرفتی که تولیدشده تحلیل می شود. اینجا مبنای تکون دانشی است به نام دانش فلسفه معرفت دینی. در کاربرد اول عبارت می شود از مبنای تأسیس دانشی به نام دانش منطق فهم دین.
فلسفه فقه از آن جهت که متعلق و مضافٌ الیه آن معرفت فقهی است، باید بحث کند که کدامیک از این قضایای تولیدشده سره هستند و کدام ناسره و یا کدامیک صائب هستند و کدامیک صائب نیستند. بحث کردن در این مبحث، اختصاصی فلسفه فقه خواهد بود. گفتیم که در اصول باید سه دسته از ضوابط را به اضافه قواعد بیاوریم. در اینجا مسامحتاً مطرح می کنم که اگر دانش دیگری به نام فلسفه معرفت دینی تولید کرده باشیم، بحث از قواعد پسینی برعهده دانش فلسفه معرفت دینی خواهد بود و بحث از قواعد حینالاستنباط و پیشینی برعهده دانش اصول و فلسفه آن خواهد بود. فلسفه معرفت دینی بالمعنیالاعم، شامل فلسفه فقه، فلسفه کلام و فلسفه علم اخلاق می شود و اینها شاخه های فلسفه معرفت دینی را تشکیل می دهند و در این صورت ضوابطی که بناست ناظر به فروع تولیدشده مورد بررسی قرار گیرد، در فلسفه فقه باید بررسی شود و نه در فلسفه اصول.
بنابراین اگر در مسائل، حوزه اشتراکی بین فلسفه اصول و فلسفه فقه داریم اینگونه نیست که اولاً این حوزه اشتراک، وسیع باشد و ثانیاً تماماً مشترک باشد و گاهی به لحاظ حیثی و نیز جهات دیگر تفاوت می کنند.
مطالبی که امروز مطرح کردیم اجمال بحثی است که می توان در فلسفه اصول و فلسفه فقه طرح کرد، ولی این بحث همچنان جای تأمل و تبیین توضیح افزون تر دارد. مثلاً گفتیم که مسائل دو دانش را می توان فهرست و با هم مقایسه کرد و دقیقاً مشخص کرد که در کجا مشترک هستند و اختصاصات هریک کدام است. در این صورت قهراً باید فهرست فلسفه اصول و فلسفه فقه را بررسی کنیم و به نقاط اشتراک و افتراق اشاره کنیم. ازجمله معیارهایی که در اینجا مطرح کردیم نیز این بود که فلسفه اصول در مقام تمهید مقدمات و تولید مبادی و مبانی برای تولید وحدات منهجیه است و فلسفه فقه عهده دار بحث از نحوه کاربرد آن وحدات است و مهمتر از همه عهده دار بررسی فروعی است که تولید شده و دستگاهی معرفتی به نام دانش فقه را تولید کرده است که سنجه هایی را ارائه کند تا ما بتوانیم معرفت فقهی تولیدشده را بسنجیم و صحت و سقم و سره و ناسره را از یکدیگر بازشناسیم.
جای اصلی این بحث در جایی است که نسبت فلسفه اصول را به فلسفهی فقه بحث می کنیم. درواقع در یک بخش لازم است پرسشهایی را از بالا راجع به این دو دانش طرح کنیم که درواقع فلسفه فلسفه فقه و فلسفه فلسفه اصول خواهد بود. در آنجا مشخص می کنیم که این دو دانش چه نسبتی با یکدیگر دارند. درست است که امروز مختصری در این خصوص بحث کردیم ولی تفصیل این مسئله در آنجاست و در مسئله شناسی نیست.
نظر شما